و تو از انتظار چه میدانی
نامش را شنیدهای؟
آن هنگام که خورشید در مغرب به خواب میرود
و غنچه امید نشکفته میپژمرد
بیداری دل آغاز میگردد
و نشانهاش شبنمی است شبانگاهی
که بر مژگان مینشیند
و آه حسرتی است که تن را میسوزاند
و نگاه خیره میماند
به انتظار فردایی
که انتظار، به انتظار دل نشسته است.
و تو چه میدانی
که انتظار چیست….
۲۹ آبان ۹۹