ققنوس

نوشته ها

فیلتر نوشته ها

مونس

سالهاست که اینجا زندگی می‌کنم. زمان دقیقش را به یاد نمی‌آورم اما یادم هست که یک روز غروب بود. مرا دید و پسندید و با خود به اینجا آورد.

رویا

صبح شده؟ پس چرا هوا روشن نیست؟ شاید هم هنوز شب است؟ اتاق تاریک است، فکر می‌کنم دیشب یادمان رفته چراغ را روشن بگذاریم. پس چطور نصف شب برای آب خوردن بلند شدم؟ شاید هنوز تشنه‌ام؟‌

الگو

لیوان چای را نیمه‌کاره روی میز گذاشت و از جایش بلند شد. یک لحظه چشمانش سیاهی رفت و سرش به دوران افتاد. دستش را به لبه میز گرفت تا تعادلش حفظ شود.

تنهایی

بافتنی را به کناری می‌گذارد و با کمک لبه مبل به زحمت از جایش بلند می‌شود. وقتی بلند می‌شود باید چند لحظه‌ای بی‌حرکت بایستد تا اتاق از چرخیدن دور سرش دست بردارد.

چهارراه

قطرات آبی که به شیشه جلوی ماشین خورد مرا به خود آورد