ققنوس

الگو

download (1)

لیوان چای را نیمه‌کاره روی میز گذاشت و از جایش بلند شد. یک لحظه چشمانش سیاهی رفت و سرش به دوران افتاد. دستش را به لبه میز گرفت تا تعادلش حفظ شود. نفس عمیقی کشید. سعی کرد به خودش مسلط شود. دستانش عرق کرده بود. از گوشه میز دستمال کاغذی را برداشت و دستانش را خشک کرد. از کیفش آینه‌ای بیرون آورد تا صورتش را ببیند. آرایشش مرتب بود اما اضطراب در صورتش موج میزد. بارها سناریوی امروز را در ذهنش مرور کرده بود. بارها به کاری که میخواست انجام دهد اندیشیده بود، اما هربار که فکر عملی کردنش را می‌کرد همین حال میشد. هربار بدتر از قبل. به خودش نهیب زد: “آخه تو چته؟ چرا یه کار ساده رو اینقدر برای خودت سخت می‌کنی؟” اما خودش خوب می‌دانست این کار اصلا ساده نبود. هزاران فکر و سؤال به ذهنش هجوم می‌برد که برای بیشتر آنها پاسخی نداشت. دلش به تصمیمی که گرفته بود رضا بود اما امان از این عقل و منطق موشکاف که لحظه‌ای دست از سرش برنمی‌داشت. فکر کرد: ” چرا نمی‌تونی مثل آدم زندگی کنی؟ چرا همیشه دنبال راه‌های سخت می‌گردی؟ چرا راه درست و سرراست رو انتخاب نمی‌کنی؟ همیشه باید خودت رو بندازی تو دست‌انداز. به مامان و بابا فکر کن، به فکر آبروی خودت نیستی به فکر آبروی اونا باش. فامیل اگه بویی از این ماجرا ببره چی؟ می‌دونی چیا پشت سرت می‌گن؟ آخه چرا من باید اینطوری باشم…” احساس کرد چشمانش پر از اشک شده. آرام روی صندلی نشست. بغض گلویش را می‌فشرد اما نمیخواست گریه کند. همیشه به جبر زندگی، به جبر زمانه فکر می‌کرد. اینکه دختر باشی، ایرانی باشی و در یک خانواده سنتی با بی‌نهایت آداب و رسوم و باید و نباید زندگی کنی یک جبر انکار ناپذیر بود. چیزهایی برایش معضل بود که برای دوستانش به شوخی بیشتر شبیه بود تا مشکل. اما برای او دغدغه‌ای بزرگ بود. هربار به این موضوع فکر می‌کرد انبوهی از خاطرات به ذهنش هجوم می‌آورد که نمی‌دانست آنها را تلخ بنامد یا شیرین. از زمانی که نوجوانی را پشت‌سر گذاشته بود زندگیش به میدان مبارزه‌ای تمام نشدنی بدل شده بود. از رفتن به یک میهمانی ساده تولد تا دانشگاه و انتخاب رشته و حتی آمدن سر همین‌ کاری که بی‌نهایت دوستش داشت و برای بدست آوردنش چه رنج‌ها که نکشیده بود. گاهی فکر می‌کرد کاش مثل خواهر بزرگترش بود. همان قدر متین،‌ همان‌ قدر سر به راه. مادرش اهل سرکوفت زدن نبود اما از نگاهش می‌شد فهمید که چقدر حسرت می‌خورد که چرا این دو دختر مثل هم نیستند. درس خواهرش که تمام شد و دیپلم را گرفت، چون دانشگاه شهرستان قبول شده بود و نمی‌خواست خلاف خواست پدر رفتار کند از خیر گرفتن لیسانس گذشت و به تشویق مادر رفت کلاس خیاطی تا هنری یاد بگیرد که بعدها به کار خانه‌داریش بیاید. بعد هم با اولین خواستگارش که از دوستان خانوادگی‌‌شان بود ازدواج کرد و حالا مشغول زندگی است و از ظاهر زندگیش پیداست که از آن لذت می‌برد. همیشه همراه و همفکر خانواده بود و الان هم. اما زندگی برای او معنای دیگری غیر از این روزمرگی‌ها داشت. هیجان زندگی را در تصمیمات مستقل می‌دید و پیمودن راه‌های جدید و نرفته. دوست داشت همه چیز را خودش کشف کند، دوست داشت زندگی را مزه مزه کند و همه لحظه‌هایش را با عمق وجود درک کند. الگوهای از پیش نوشته شده برایش قابل تحمل نبود. دوست داشت تقدیرش را بجوید تا اینکه در کنج خانه به انتظارش بنشیند. تا اینجا با همه سختی‌هایی که داشت همانطور زندگی کرده بود که می‌خواست اما این موضوع چیز دیگری بود. حتی دوستان امروزی‌اش هم موافق کارش نبودند اما او تصمیمش را گرفته بود. می‌خواست برای این قسمت از زندگی هم خودش تلاش کند و تبعات اتفاقات بعدیش را هم بپذیرد، چه موفقیت باشد چه … از فکر پاسخی که خواهد شنید پشتش تیر کشید. رد قطره عرقی که از تیره پشتش به پایین میلغزید را دنبال کرد. مو بر تنش راست شد و لرزید.
همیشه وقتی به ازدواج فکر می‌کرد در ذهنش پسری را می‌ساخت که فارغ از ظاهرش، عقایدی مثل خودش داشت. میتوانستند با هم به ناشناخته‌های زندگی حمله کنند و خشت خشت آن را با تلاش و در کنار هم بسازند. از شکست نترسند و رسومی که پای رهایی را به بند کشیده بود را بگشایند و فارغ از بایدها و نبایدها با اصول خود زندگی کنند. حالا شش ماهی بود که این خیال در قامت پسری سر به زیر اما کوشا در آمده و در اتاق کناری مشغول کار بود. و امروز او تصمیم داشت حرف دلش را به او بگوید و از او بخواهد ادامه زندگی را با هم طی کنند. جز دوستانش که به شدت با او مخالف بودند کسی از تصمیمش خبر نداشت. می‌دانست ممکن است غرورش بشکند و مجبور به ترک کاری شود که با همه وجود دوست داشت. می‌توانست تصور کند که اگر جواب رد بشنود (که البته حق طرف مقابل می‌دانست) و همکاران بویی از ماجرا ببرند چه‌ها خواهند گفت و چه قضاوت‌ها خواهند کرد. اما او تصمیمش را گرفته بود. تحمل نگاه جامعه برایش بسی راحت‌تر بود تا حسرت کاری که می‌توانست انجام بدهد ولی از خود دریغ کرده بود. از جایش بلند شد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد به صداهای درون مغزش گوش ندهد. به طرف در رفت و آن را گشود. به سوی سرنوشتی می‌رفت که خودش برای خودش می‌ساخت.

جستجو

Search

نوشته های مرتبط

الگو