تنهایی
- تاریخ انتشار: ۲۲ شهریور , ۱۴۰۱
- دسته بندی نوشته: داستان

بافتنی را به کناری میگذارد و با کمک لبه مبل به زحمت از جایش بلند میشود. وقتی بلند میشود باید چند لحظهای بیحرکت بایستد تا اتاق از چرخیدن دور سرش دست بردارد. نفس عمیقی میکشد و در پی آن چند سرفه بیاختیار امانش نمیدهد. آرام به سمت آَشپزخانه میرود. قابلمه بزرگ آش روی گاز در حال جوشیدن است. همی به آش میزند و تجربه به او میگوید که وقت ریختن رشته است. از فکر خم شدن و برداشتن رشته از طبقه پایین کابینت کمرش تیر میکشد. به سختی به روی زمین مینشیند و در کابینت را باز میکند. کمی به حافظهاش فشار میآورد تا به خاطر بیاورد رشته را کجا گذاشته است. چند بسته آدامس و شکلات را جابجا میکند و ذهنش میرود به روزهای دور. همیشه از این تنقلات برای بچهها کنار میگذاشت و همیشه زودتر از زمانی که فکر میکرد تمام میشدند. بستهای شکلات را به صورتش نزدیک میکند و بو میکشد. بوی نا و ماندگی بینیاش را پر میکند. بسته رشته را بیرون میآورد و خنده بر لبانش مینشیند. یاد حرف نوه کوچکش میافتد: ” مامانی میدونی فرق هواپیما و پیرزن چیه؟” شانههایش از خنده تکان میخورد. دستهایش را میگذارد زمین و اول کمرش را بلند میکند و بعد سعی میکند با کمک دستگیره کابینتها بایستد. حالا آشپزخانه شروع میکند به چرخیدن. با چشمان بسته و صورت خندان آرام زمزمه میکند: “ذلیل نمیری بچه.” چند لحظه لازم است تا دوباره همه چیز ساکن شود. رشتهها را میریزد داخل آش و آرام هم میزند. نگاهش میافتد به آینه روی دیوار. هیچوقت نفهمید چرا همیشه دوست دارد در آشپزخانه آینه داشته باشد. مدتی به صورتش خیره میماند. از کی به این چهره عادت کرده بود. به این صورت پرچین، این موهای سفید کم پشت، این چشمان کم فروغ که دیگر برقی در آن نبود. از کی دیگر نور جوانی را در این چهره ندیده بود. در روزهایی زندگی میکرد که همیشه خدا از آن وحشت داشت. پیری و مریضی و تنهایی. حالا هر سه با هم همنشینش بودند. دوست نداشت به گذشته فکر کند. به شوری که در زندگیش بود. شوری که سال به سال و روز به روز کم شد و حالا فقط در ذهنش بود. عادت نداشت آرام بنشیند. آشِ اول هر ماه را میپخت، زیاد هم میپخت با اینکه میدانست این ماه هم نباید منتظر کسی باشد. برای نوهها بافتنی میبافت هرچند از آنها استفاده نمیشد. از کسی دلگیر نبود. یعنی از جوانی عادت به این کار نداشت. در آش را میبندد و لیوانی آب برای خودش میریزد. به ساعت نگاه میکند وقت خوردن قرصها است. به آرامی به اتاق برمیگردد. کاغذی را از میز کنار دستش برمیدارد و نگاهی به آن میاندازد و تازه یادش میافتد بدون عینک نمی تواند بخواند. دخترش ساعت خوردن قرصها را روی کاغذ نوشته تا اشتباه نکند. قرصها را که میبلعد از کنار دستش دفترچه تلفن را برمیدارد و دنبال شمارهای میگردد. یکی یکی شمارهها را از روی دفتر میگیرد.
” سلام مادر، خوبی؟ امروز اول ماهه، شادی روح پدرت آش پختم. سر راهت یه تک پا بیا ببر. … باشه مادر طوری نیست. به کارت برس. سلام به بچهها برسون. خدا پشت و پناهت.”
گوشی را میگذارد. نفس عمیقی میکشد و در پی آن چند سرفه پشت سر هم امانش نمیدهد. بافتنی را از کنار دستش برمیدارد و مشغول بافتن میشود.
جستجو
نوشته های مرتبط