رویا
- تاریخ انتشار: ۲۳ آبان , ۱۴۰۱
- دسته بندی نوشته: داستان

صبح شده؟ پس چرا هوا روشن نیست؟ شاید هم هنوز شب است؟ اتاق تاریک است، فکر میکنم دیشب یادمان رفته چراغ را روشن بگذاریم. پس چطور نصف شب برای آب خوردن بلند شدم؟ شاید هنوز تشنهام؟ بیابان بیانتهاست و هیچ چیز جز شن پیدا نیست. یادم نمیآید چند وقت میشود بدون آب سر کرد. لبهایم ترک خورده. چشمانم میسوزد. به نظرم چیزی در افق تکان خورد. میخواهم دستانم را بلند کنم اما توانش را ندارم. دهانم را باز میکنم که فریاد بزنم، آآآ… صدای خفهای از گلویم بیرون میآید. محال است بشنود. باز تلاش میکنم آآآآ…صدایم در نمیآید، پاهایم دیگر قدرت حرکت ندارند، به زور روی زمین کشیده میشود، با صورت روی زمین میافتم، شنها دهان و بینیام را پر میکنند. یک نفس عمیق میکشم که خفه نشوم. صدای نفسهای آرامش را میشنوم. آرام کنارم خوابیده. میخواهم به سمتش برگردم ولی نمیتوانم، میخواهم صدایش کنم نمیشود. با صدای خفهای میگویم رؤیا… رؤیا… نمیشنود. هروقت سرش را میکند توی گوشی گوشهایش بسته میشود. اصلا چرا اینقدر به من بیتوجه شده. کجای راه را اشتباه کردهام. شاید از اول هم نباید رویش حساب میکردم. از همان اول هم دلش با من نبود. شاید هم بود و من نفهمیدم. مگر سر و ته یک زندگی چقدر طول میکشد که نصفش هم به کشمکش بگذرد. دوباره صدایش میکنم. رؤیا… کاش میتوانستم فریاد بزنم، کاش میشد داد کشید. دستم را بلند میکنم سمتش میخورد به استکان و چای پخش میشود روی میز و چکه چکه میریزد روی فرش… چک … چک … این شیر کی به چکه افتاد. صدای چکه اش روی سینک میپیچد توی اتاق و میرود روی مغزم. صدای چکه آب… صدای چکه آب… روی لگن فلزی حمام نمره که کاشیهای زرد آن گاهی در گوشهای میگوید روزی سفید بوده است. زمستانها حمام خانه اینقدر سرد بود که مجبور بودیم برویم حمام نمره. روی سکو چمباتمه زدهام تا نوبتم شود بروم زیر دست سنگین پدر. چنان کیسه میکشید که تا یک هفته انگار تازه از حمام بیرون آمدی. از زیر در آهنی زنگ زده سوز بدی به کمرم میخورد مورمورم میشود. میخواهم خودم را جمعتر کنم نمیشود. تکان نمیتوانم بخورم. سر شب یادم رفت پتو را رویم بکشم. سرما میرود توی مغز استخوانم. صدای تپش قلبم را میشنوم به نظرم درست نمیزند، شاید همیشه همینطور میزده و من توجه نکردهام. آخرین بار کی به صدای قلبم گوش دادم؟ کی بود که صدای تالاپ تالاپش پیچید توی سرم؟ نفسم به شماره افتاده، احساس میکنم رنگ به رخ ندارم، حتما از ظاهرم میفهمد که حول شدهام، دارد نزدیک میشود و من یادم رفته چه میخواستم بگویم به کنارم که میرسد سلام خفهای میکنم و فقط لبخندش را میبینم که با آن جوابم را میدهد و میرود. دهنم خشک شده، مثل چوب کبریت، اگر برق برود کبریت لازم داریم و الا چطور گاز را روشن کنیم. شاید هم برق رفته که همه جا اینقدر تاریک است. به زحمت بلند میشوم و مینشینم. احساس سبکی میکنم انگار اصلا بلند نشدهام. به اطراف نگاه میکنم. تاریک است اما میتوانم اجسام را تشخیص دهم. رؤیا هنوز خواب است و آرام نفس میکشد. من هم کنارش آرام خوابیدهام. یک لحظه سرم داغ میشود. پس این که بلند شده کیست. صدایی میپیچد توی سرم، نکند مردهام؟ واقعا زندگی به همین کشکی تمام شد؟ ترس تمام وجودم را فرا میگیرد. احساس میکنم میخواهم بلند شوم و فرار کنم و از دست مرگ بگریزم، اما چسبیدهام به زمین. تمام آنچه از مرگ شنیدهام میآید جلوی چشمم. این وضعیت به هیچکدام شبیه نیست. نه تونل نوری، نه فرشتهای، نه قدیسی… مرگ را میشناسم. بارها با او روبرو شدهام. هربار که آمد و عزیزی را برد. هربار که دور سر بیماری پرسه میزد. هربار که جلوی در غسالخانه منتظری تا بدن متوفی را بگیری و ببری و پشت در، سفیدپوشان خوابیده در انتظار پنهان شدن در خاک، قبر، تاریکی، تنهایی… تنهایی… عجیب احساس تنهایی میکنم. احساس ترس و تنهایی توامان. چیزی در وجودم فرو میریزد. از جدایی میترسم اما از آنچه در انتظارم است بیشتر. اگر همه آنچه میگفتند راست باشد چه؟ اگر هیچکدام راست نباشد چه؟ دلم میخواهد دوباره بخوابم. با احتیاط روی بدنم به همان حالت میخوابم، شاید بشود دوباره برگشت. نرم و آرام دراز میکشم و چشمانم را میبندم. سیاهی در سیاهی، ترس روی ترس. تمام تنم میتپد. میخواهم از این سیاهی بیرون بیایم. فریاد میزنم: “یکی من رو بیدار کنه. رؤیا …رؤیا… من دارم میمیرم، من دارم در سیاهی فرومیروم”. بلندتر فریاد میزنم کمک…. کمک… فریاد بیصدا. صدای بی زنگ. نفسم در سینهام میپیچد و با تمام توانم هوای حبس شده را با فریاد بیرون میدهم. نعره میزنم و بلند میشوم و مینشینم. رویا از خواب پریده و با وحشت نگاهم میکند. میگویم “خوبم طوریم نیست. فکر کنم خواب دیدم.” هوا روشن است. بر میگردم و با احتیاط به بالشتم نگاه می کنم. خالی است. چهره آرام خوابیدهام جلوی چشمم نقش میبندد.
جستجو
نوشته های مرتبط