ققنوس

چهارراه

1398060409525115118205744

قطرات آبی که به شیشه جلوی ماشین خورد مرا به خود آورد، شیشه را پایین کشیدم و صدا زدم:

«نمی‌خواد شیشه رو پاک کنی».

پسرک بدون اینکه نگاهم کند به کارش ادامه داد. دوباره گفتم:

«پول همراهم نیست پسرجون.»

درحالی که شیشه را پاک می‌کرد با غیظ گفت:

« نترس مهمون من.»

گفتم:«چند سالته؟ کلاس چندمی؟»

گفت: «نمی‌دونم، مدرسه نمی‌رم.»

آمد کنار پنجره ایستاد. با حالتی جدی گفت:«شیشه عقبم پاک کنم؟»

گفتم: «نه نمیخواد، گفتم که پول همرام نیست.»

با اینکه میخواست ادای آدم بزرگها را دربیاورد، اما حالت چشمهایش معصومیت خاصی به صورت سیاه و نشسته‌اش داده بود. آرام گفت: «عمو! چیزی نداری بخورم.»

از داشبورد بسته بیسکوییت نصفه‌ای بیرون آوردم با شرمندگی گفتم: «فقط همین رو دارم.»

بیسکوییت را گرفت و خندید. گفت: «ببرم با خواهرم بخورم.»

بدون خداحافظی رفت. تا آن سوی خیابان با چشم دنبالش کردم. از بوق ماشین عقبی تکان خوردم. چراغ سبز شده بود.

جستجو

Search

نوشته های مرتبط

چهارراه