چهارراه
- تاریخ انتشار: ۷ شهریور , ۱۴۰۱
- دسته بندی نوشته: داستان

قطرات آبی که به شیشه جلوی ماشین خورد مرا به خود آورد، شیشه را پایین کشیدم و صدا زدم:
«نمیخواد شیشه رو پاک کنی».
پسرک بدون اینکه نگاهم کند به کارش ادامه داد. دوباره گفتم:
«پول همراهم نیست پسرجون.»
درحالی که شیشه را پاک میکرد با غیظ گفت:
« نترس مهمون من.»
گفتم:«چند سالته؟ کلاس چندمی؟»
گفت: «نمیدونم، مدرسه نمیرم.»
آمد کنار پنجره ایستاد. با حالتی جدی گفت:«شیشه عقبم پاک کنم؟»
گفتم: «نه نمیخواد، گفتم که پول همرام نیست.»
با اینکه میخواست ادای آدم بزرگها را دربیاورد، اما حالت چشمهایش معصومیت خاصی به صورت سیاه و نشستهاش داده بود. آرام گفت: «عمو! چیزی نداری بخورم.»
از داشبورد بسته بیسکوییت نصفهای بیرون آوردم با شرمندگی گفتم: «فقط همین رو دارم.»
بیسکوییت را گرفت و خندید. گفت: «ببرم با خواهرم بخورم.»
بدون خداحافظی رفت. تا آن سوی خیابان با چشم دنبالش کردم. از بوق ماشین عقبی تکان خوردم. چراغ سبز شده بود.
جستجو
نوشته های مرتبط